وبلاگ شخصی «مرضیه الهی خیبری »

متن مرتبط با «داستان کوتاه دسته گل» در سایت وبلاگ شخصی «مرضیه الهی خیبری » نوشته شده است

خانم گل و میر حافظ

  •   سالها پیش  در محله ی ما آقای ساداتی زندگی می کرد به نام میر حافظ  مردی خوشرو مهربان و با ایمان ، او از راه روضه خوانی کسب روزی حلال می کرد .من در آن زمان معلم یکی از روستاهای مسیر جاده ی کلات بودم تازه از زیر چاقوی جراحی بیرون آمده و با پایی گچ گرفته آرام به مدرسه می رفتم آن روز هم مانند همیشه سرویس ایاب و ذهابم در جلو در منزل منتظر من بود،  از خانه که بیرون آمدم فرزند پیغمبر را در جلو در دیدم خ,خانم,حافظ ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه “دسته گل پیرمرد”

  • پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو  ، روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.,داستان کوتاه دسته گل آبی,داستان کوتاه دسته گل ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها